"قصه ای به زیبایی نان "
یک مشت دانه ی گندم،توی پارچه ای نمناک خیس خوردند؛
جوانه زدند و سبز شدند.
کمی که بالا آمدند،دورشان را روبانی قرمز گرفت و همسایه ی سکه و سیب شدند.
بشقاب سبزه آبروی سفره ی هفت سین بود.
دانه های گندم خوشحال بودند و خیالشان پر بود از رقص گندم زارهای طلایی.
آنها به پایان قصه فکر میکردند؛به قرص نانی در سفره و اشتیاق دستی که آنرا می چیند.
نان شدن بزرگترین آرزوی هر گندم است.
اما برگهای تقویم تند و تند ورق خورد و سیزدهمین برگ،پایان دانه های گندم بود...
رمان قرمز پاره شد و دستی دانه های گندم را از مزرعه کوچکشان جدا کرد.
رویای نان و گندم تکه تکه شد و این آخر قصه بود.
دانه ها دلخور بودند از قصه ای که خدا برایشان نوشته بود.
پس به خدا گفتند:" این قصه ای نبود که دوستش داشتیم،این قصه ناتمام است و نان ندارد.
" خدا گفت:" قصه شما کوتاه بود،اما ناتمام نبود.
قصه شما،قصه جوانه زدن بود و روییدن.
قصه سبزی،قصه ای که برای فهمیدنش عمری باید زیست.
قصه ی شما قصه زندگی بود و کوتاهی اش،رسالت تان گفتن همین بود."
خدا گفت:" قصه شما اگر چه نان نداشت،اما زیبا بود،به زیبایی نان."
از کتاب:
هر قاصدکی یک پیامبر است
از
عرفان نظر آهاری